شعر که مینویسم قلمزن هستم. فرصت ارایه که آید صدای شعر میشوم. شعر گاه به دفترم و نت موبایلم مهمان است، گاه به بالای سن. و گاه شعر در درگاه بیگاهی.
«انگشت ابهام»
ایکسی
ضرب کن میلیونها در سرسوزنی از ثانیه
در تنهایی کوانتوم و فوتون قسم خورد
برای دل خودش
.
زِدی
ضرب کن میلیونها در سرسوزنی از ثانیه
بر سرش میزد
که هنوز نمیدانم عشق چیست
.
امی
ضرب کن میلیونها در سرسوزنی از ثانیه
هر روز سوگند میخورد
که راهش تمام و دوا
.
وای
وای
وای
دیشب
صدای خواننده عهدِ نو دیجیتالی میخواند
عشق یعنی…
چه قطعیتی
پای روی سیم برق داشت
وقتی میخواند
مردن یعنی…
ناگهان
بیرون کشیدن استخوانهای غزالی از زیر خاک یادم میآید
سوانح یعنی…
پس کدام دریچه
دودهای سوخته قلب را به دست باد دهد
دیگر دهانم فواره میشود
افشان کند
پنهاننوشیهای آنهای رفته
.
ایی میخواند
عروج یعنی…
انگار تب مومیایی استخوان
انگار استخوانهراسی دست از سرها برنمیدارد
حال
تو در میان من و رهایی
آن دریچه را دری یا تپانچهای
تا دهانم به تقدیر رستگاری راه گم نکند
نیا
الا که
خاموشت کند
هنگامه بازی با استخوانهای پوکم
تو که
میان من و تقدیر نمیخوانی
نخوان
به جایم نخوان
به جایم ننویس
شعر در راه است
بیستوهشتم بهمن ۱۴۰۲- تهران
.
.
«موسیقی»
زبانت بند میآید
پاهایت به خواب گزگزی میرود
از هر بار که یک ت به ترس نزدیک میشود
نکند تصادف کند
خب به جهنم
بگذار روبهرو شوند
تاریک تاریک شود
بعد از لای موهایم
با نور چشمانم تماشاییها را کشف کنم
در پرهیب آدمهای معرکهگیر روی سن
وقتی با عروسکها بازی می کنند
گوشهایم خیس میشود
از کف پشتِ کف جماعت
از خندههای پیچدار
پشیمان میشوم
از کشیدن هورا
تا همه جا تاریک است
رد پایم را بیصدا میبرم
که از ت تا ن ندامت
در باطن
فقط یک نقطه راه نیست
بیستوپنجم بهمن ۱۴۰۲- تهران
.
.
«ماز»
از دالان به دالان هزارتوی
پیاده میرسم
آبی نیست بشویم
خرد خرد اندوه کودک و ناکودک
مقالههای شورکار
برای هر ریزی
پروانه جعل میکنند
بوی سایهی ناشناس از دورها
نزدیک
که شام آخرم را سوختهِ سوخته کند
در ایوان
غولپروانهای بر انگشتان دستم مینشیند
شبح نزدیکم میشود
در آینههای خانهخانهی بالها نقش میشود
گل میکند اثربال
پر میکشد
اثر پروانهای نامی
بیستوچهارم بهمن ۱۴۰۲- تهران
.
.
«سیگُل»
زمین زیر پایش را نگاه میکند
بهار میآید؟
تازگیها انگار زمین عهدش یک ساله نیست
خورشید را به صفری تازه گول میزند
شبانههایش
با بختِ گوشهی آفتابگیر اتاقش آشتی نیست
گوشی همراه با چشمهایش نیست
میشود توی پلکش
خالی از حدِ قد عنکبوتی نباشد
تا برای یک بار هم که شده
از نقطهای نگاهش را دار زند
ببیند نگاهش میکند
تاسِ بازیش چه رنگی است
دمی مست خوابی شود
از سُرمهی سپیدش
در زمستان ِ سُرمهای که هنوز برایش نیامده
بیستویکم بهمن ۱۴۰۲- تهران
.